نفس هم از دل من بی شکستن برنمی آید
از این مینا شرابی غیر شیون برنمی آید
گداز خود شد آخر عقده فرسای دل تنگم
گشاد کار گوهر غیر سودن برنمی آید
چو فقرت ساز شد برگ تجملها به سامان کن
که تخم از خاکساری غیر خرمن برنمی آید
تمتع آرزو داری ز چرخ از راستی بگذر
که بی انگشت کج از کوزه روغن برنمی آید
شکنج خانمان آنگه دماغ عرض آزادی
صدا از جام و مینا بی شکستن برنمی آید
کمند ناله از دل برنمی دارد گرانی را
به سنگ کوه زور هر فلاخن برنمی آید
ضعیفی اشک ما را محو در نظاره کرد آخر
به آسانی گره از چشم سوزن برنمی آید
زمانی غنچه شو از گلشن و صحرا چه می خواهی
به سامان گریبان هیچ دامن برنمی آید
چو آه بی اثر واسوختم از ننگ بیکاری
مگر از خود برآیم دیگر از من برنمی آید
نفهمیده ست راه لب نوای شکوه ام بیدل
که این دود از ضعیفی تا به روزن برنمی آید