لعبتی را که صد هنر باشد
شاید ار بر میان کمر باشد
نیست لعبت لطیف گر چه لطیف
به بر عقل بی خطر باشد
او یکی شاه شد که ملکش را
گفت ها لشکر و حشر باشد
قد او شعله ایست از دیدار
که درو دود را اثر باشد
سخن از آتشش فروغ بود
معنی از دود او شرر باشد
شرری کز فروغ نور لقاش
بیشتر هست و بیشتر باشد
راست بر ره چگونه تیز رود
وز نقابش چرا خبر باشد
اگر او را به طبع مادر زاد
دیده و گوش کور و کر باشد
وگر از بیشه زاد چون که همی
همچو دریا به نفع و ضر باشد
گل و آب سیاه و تیره همی
از چه معنیش آبخور باشد
گر خو از اصل بنگریم او را
آب و گل مادر و پدر باشد
خرد و جان بود نگارپرست
تا چنویی نگار گر باشد
مادر نیش و نیشکر زادش
زان گهی زهر و گه شکر باشد
دشمنان زو شوند زیر و زبر
وین ازو کمترین هنر باشد
زانچه اول که بودی اندر خاک
زیر بودی کنون زبر باشد
سر او پای و پای او سر شد
وین شگفتی که این گهر باشد
کلک از آن نام کرده اند او را
که سرش پای و پای سر باشد
در کف خواجه چون همی پاید
کش سخن در و چهره زر باشد
نبود پای او ز در و گهر
چونش بر دست او گذر باشد
خواجه گویم همی و خواجه به حق
خواجه بوطاهر عمر باشد
آنکه فضلش همی مثل گردد
وانکه جودش همی سمر باشد
رای او را همی قضا راند
کش ز نابودها خبر باشد
چرخ با قدر او زمین گردد
بحر با طبع او شمر باشد
از چنان پر هنر پدر نه شگفت
گر چنین پر هنر پسر باشد
آفرین بر چنین پسر که به حق
زیور مسند پدر باشد
ای بزرگی که هیچ ممکن نیست
که چو تو در جهان دگر باشد
تیر عزمت که جست حاسد را
سپر از دیده و جگر باشد
تا ببارد چو ابر در کف تو
شاخ جودت که پرگهر باشد
آتشی گشت کین تو نه عجب
اگر ازو خلق در حذر باشد
خشم اگر بر پراکنی به زمین
آسمان را ازو خطر باشد
لشکری را که حزمت انگیزد
همه بر نعمت ظفر باشد
جمله الفاظ او نکت زاید
همه الفاظ او غرر باشد
داند ایزد که جز فریشته نیست
که درو این چنین سیر باشد
تا همی چرخ پر ستاره بود
تا همی ابر پر مطر باشد
قدر تو همسر سپهر بود
رای تو همره قدر باشد