سیمین ساق » مولوی »
دفتر پنجم » بخش ۱۰۵ - حکایت آن مخنث و پرسیدن لوطی ازو در حالت لواطه کی این خنجر از بهر چیست گفت از برای آنک هر کی با من بد اندیشد اشکمش بشکافم لوطی بر سر او آمد شد می کرد و می گفت الحمدلله کی من بد نمی اندیشم با تو «بیت من بیت نیست اقلیمست هزل من هزل نیست تعلیمست» ان الله یستحیی ان یضرب مثلا ما بعوضة فما فوقها ای فما فوقها فی تغییر النفوس بالانکار ان ما ذا ا راد الله بهذا مثلا و آنگه جواب می فرماید کی این خواستم یضل به کثیرا و یهدی به کثیرا کی هر فتنه ای هم چون میزانست بسیاران ازو سرخ رو شوند و بسیاران بی مراد شوند و لو تاملت فیه قلیلا وجدت من نتایجه الشریفة کثیرا