ایا رسیده ز فضل و هنر بدان رتبت
که تیر چرخ خطابت کند خداوندم
علوّ قدر ترا با فلک نهم همبر
پس آنگهی بنشینم که من خردمندم
فلک شدست غبار ستانة تو و لیک
بر آستان تواش خود غبار نپسندم
حدیث شوق ره مدح بر زبان بگرفت
ماند قوّت از این بیش جان بسی کندم
بیک کرشمه که با من خیال لطف تو کرد
همه جواهر اشک از نظر بیفکندم
زمانه از پی اظهار قدر خدمت تو
چو از عنایت لطف تو عرصه خالی یافت
به گوشمال حوادث همی دهد پندم
بریده بادا پیوند او ز مرکز خویش
چنانکه چرخ ببرّید از تو پیوندم
نشسته بر در و لب کرده مهر و چشم براه
همیشه بهر خبر همچو قفل در بندم
اگرچه از فضلات این سرشک نامضبوط
به استین و بدامن بسی پراگندم
نثار خاک درت را ز اشک دزدیده
چو نار اغشیة دل به لعل آگندم
دریچه های نظر را ز بس تزاحم اشک
نمی توان که به مسمار خواب در بندم
فراق تست نه کاری دگر که افتادست
سخن ز گریه چه رانم؟ به خویش می خندم
قسم به ملهم فکری که داد استغنا
بنور صدق ضمیرت ز ذکر سوگندم
که نیست هرگز تشنه به آب و مرده به جان
چنان که من به لقای تو آرزومندم
بیادگار من این بیتهای خون آلود
بدار تا بجنایت مگر که پیوندم
که گر نگردم سوی تو زود پای گشاد
جوانب لطفت دست بسته آرندم
فذلک همه تفصیل رنج من این بس
که از لقای شریفت به نامه خرسندم