آن زلف مشکبار بر آن روی چون نگار
گر کوته است کوتهی از وی عجب مدار
شب در بهار میل کند سوی کو تهی
آن زلف چون شب است بر آن روی چون بهار
در زیر آن دو سنبل مشکین نهفته بود
آن عارضین همچو سمن زار و لاله زار
لختی از آن دو سنبل مشکین بکاستند
تا گشت لاله زار و سمن زارش آشکار
آن زلف کز درازی با دوش بود جفت
کوته شد از بریدن و با گوش گشت یار
گر بود جفت دوش کنون گشت یارگوش
با گوش یار چون شد گر نیست گوشوار
گفتم رسن کنم من از آن زلف تامگر
دل برکشم ز چاه زنخدان آن نگار
با من ستیزه کرد و سرش را بریده کرد
گفتا برو دل از چَه من بی رسن برآر
در بیش گوش او سر زلفش حجاب بود
برداشت از حجاب سر زلف تابدار
تا بی حجاب شعر من آید به گوش او
در جشن سال گردش سلطان روزگار
فرخ معز دولت و فرخنده رکن دین
شایسته پادشاه و پسندیده شهریار
پاینده آسمان ظفر بوالمظفر آ نک
بی ر ای او همی نکند آسمان مدار
تابنده آفتاب هنر برکیارق آنک
هست او زمانه را ز ملکشاه یادگار
شمشیر او مبشر فتح است روز رزم
توقیع او مفسر عدل است روزِ بار
در حلم چون پیمبر و در علم چون علی است
اسبش چو دلدل آمد و تیغش چو ذوالفقار
بر خار و خاره گر بنویسند نام او
از خاره زر برآید و گل بردمد ز خار
سروی است او ز باغ ظفر سرفراشته
او را سرای پرده چمن تخت جویبار
از جانب پدر نسبش خالی از عیوب
وز جانب دگرگهرش صافی از عوار
چون از دو جانب است به سلجوق نسبتش
فخر است بیخ و شاخش و فتح است برگ و بار
امروز هست ملک جهان چون یکی صدف
شاه جهان در او چو یکی در شاهوار
این درّ در صدف ز پدر زینهار ماند
با زینهار او نتوان خورد زینهار
چون از تبار خویش ملکشاه دور شد
گشتند ملک جوی گروهی هم از تبار
ایزد رضا نداد که شاهنشهی دهد
بر جهل از آن گروه یکی را به اختیار
یعنی که چون زمانه شود خالی از پدر
جز بر پسر نگیرد شاهنشهی قرار
بر دشمنان دولت سلطان شنیده ای
کز کارزار سلطان چون گشت کارزار
گویی زمین رزمگهش مرغزار بود
میران لشکرش همه شیران مرغزار
روی زمین به رنگ فلک گشته از سلیح
روی فلک به رنگ زمین گشته از غبار
چون چشمهای مور شده حلقه های دِرْعْ
پیکانهای تیز چو دندانهای مار
از آب چشم خسته به ماهی رسیده نم
وز خون جسم کشته به مه بر شده بخار
همچون کفیده نار دهان مخالفان
دندانهای پرخون چون دانه های نار
این حال اگر به شرح بگویند سربسر
بیش آید از قیاس و فزون آید از شمار
هر فتح و هر ظفر که در این چند سال رفت
فهرست دولت آمد و قانون افتخار
ماند به معجزات همه کارهای شاه
گویی به شاه وحی فرستاد کردگار
ای انتظار خلق جهان سوی درگهت
دادت خدای هر چه همی کردی انتظار
میراث داری از پدران ملکتی که هست
یک سر به قیروان و دیگر سر به قندهار
پیمانت را به کشور ایران متابعند
شیران نامجوی و دلیران نامدار
فرمانت را به تربت توران مسخرند
خانان کامران و تکینان کامکار
بر موکبی زند ز مصاف تو یک غلام
بر لشکری زند ز سپاه تو یک سوار
یک تن ز موکب تو و از دیگران دویست
ده تن ز لنگر تو و از دیگران هزار
باشند خسروان همه در آرزوی پیل
تا در مصاف حمله برد روز کارزار
تو پیل خواهی از پی آن کاستخوان او
بر قبضهٔ کما نْتْ کمانگر برد به کار
مریخ با سیاست وکیوان کینه ور
گر خصم تو شوند و کنند آسمان حصار
اقبال تو ز وهم تو سازد یکی کمند
این هر دو نحس را کند از آسمان شکار
شاها بساز مجلس و می نوش کن که هست
امروز تو ز دی بِه و امسال تو ز پار
دولت همی به تهنیت آید که کرده ای
جشنی بزرگوار به روزی بزرگوار
در آستین سزد که بود جان بندگان
تا پیش تو کنند بدین تهنیت نثار
تا آب و باد و آتش و خاک است در جهان
تا نیست هیچ عنصر دیگر جز این چهار
از اسب باد پایت و از تیغ آب رنگ
آتش فتاده باد در اعدای خاکسار
هرگز بلند کردهٔ بختت مباد پست
هرگز عزیزکردهٔ جودت مباد خوار
یادت به هر چه رای کنی یُمن بر یمین
بادت به هر چه روی نهی یُسر بر یسار
احوال دهر باد به عدل تو مستقیم
بنیاد ملک باد به تیغ تو استوار
فرخنده باد بزم تو بالصیف و الشتا
پدرام باد عیش تو باللیل و النهار