همچو گوهر قطرهٔ خشکی عیانم کرده اند
مغز معنی از که جویم استخوانم کرده اند
زیر گردون تا قیامت بایدم آواره زیست
سخت مجبورم خدنگ نُه کمانم کرده اند
غیر افسوسم چه باید خورد از این حرمان سرا
بر بساط دهر مفلس میهمانم کرده اند
نیستم آگه کجا می تازم و مقصود چیست
در سواد بیخودی مطلق عنانم کرده اند
خجلت بی دستگاهی ناگزیر کس مباد
بی نصیب از التفات دوستانم کرده اند
کیست یارب تا مرا از خودفروشی واخرد
دستگاه انفعال هر دکانم کرده اند
جز تحیّر رتبهٔ دیگر ندارم در نظر
چون زمین نظم خود بی آسمانم کرده اند
همچو مژگان رازها بی پرده است از ساز من
درخور اشکی که دارم ترزبانم کرده اند
با همه بی دست وپایی ها غم دل می خورم
بیکسم چندان که بر خود مهربانم کرده اند
سر به سنگ کعبه سایم یا قدم در راه دیر
بی سر و بی پا برون زان آستانم کرده اند
شکوهٔ تقدیر نتوان دستگاه کفر کرد
قابل چیزی که من بودم همانم کرده اند
بیدل از آواره گردیهای ایجادم مپرس
چون نفس در بال پرواز آشیانم کرده اند