قماش رنگ ز بس بی حجاب می بافند
به روی گل ز دریدن نقاب می بافند
مباش منکر اسرار سینه چاکی ما
به کارگاه سحر آفتاب می بافند
ز زخم تیغ حوادث توان شدن ایمن
به جوشنی که ز موج شراب می بافند
به یک نفس سر بی مغز می خورد بر سنگ
جدا ز پشم کلاه حباب می بافند
درین چمن که هوا داغ شبنم آراییست
تسلّیی به هزار اضطراب می بافند
تو خواه مرگ شمر خواه زندگی اندیش
همین به طبع کتان ماهتاب می بافند
کراست تاب رسایی بحث فرصت عمر
گسسته است نفس تا جواب می بافند
توان شناخت ز باریک ریشی انفاس
که در قلمرو هستی چه باب می بافند
کباب شد عدم ما ز تهمت هستی
بر آتشی که نداریم آب می بافند
ز گفت وگو به غبارم نظر متن بیدل
که بهر چشم ز افسانه خواب می بافند