برروی ما چوصبح نه رنگی شکسته است
گردی ز دامن تپش دل نشسته است
بی آفتاب وصل تو بخت سیاه ما
مانند سایه آینهٔ زنگ بسته است
زاهد حذر ز مجلس مستان که موج می
صد توبه را به یک خم ابرو شکسته است
در بزمگاه عشق هوس را مجال نیست
تا شعله گرم جلوه شود دود جسته است
در خلوتی که حسن تو دارد غرور ناز
حیرت زچشم آینه بیرون نشسته است
نومیدی ام ز درد سر آرزو رهاند
آسوده ام که رشتهٔ سازم گسسته است
تا چند با درشتی عالم نساختن
این باغ را اگر ثمری هست خسته است
آزاد نیستی همه گر بی نشان شوی
عنقا هم اززبان خلایق نرسته است
ما لاف طاقت از مدد عجز می زنیم
پرواز ما چو رنگ به بال شکسته است
آزاد ظالم از اثر دستگاه اوست
بیدل به خون نشستن خنجرزدسته است