دیده ای راکه به نظاره دل محرم نیست
مژه برهم زدن از دست تاسف کم نیست
موج در آب گهر آینهٔ همواری ست
دل اگر جمع شود کار هوس در هم نیست
حسن را بی عرق شرم طراوت نبود
گل کاغذ به از آن گل که بر او شبنم نیست
درد معشوق فزونتر ز غم عشاق است
چاک چون سینهٔ گندم به دل آدم نیست
موی ژولیده مدان جوهر تجرید جنون
که سرافرازی قدر علم از پرچم نیست
همچو ابر آینه دار عرق شرم توایم
خاک ما گر همه بر باد رود بی نم نیست
غیرتت پردهٔ غفلت به دل و دیده گماشت
تا تو پیدا نشوی آینه در عالم نیست
طوطی ات هیچ رهی - آینهٔ دل نشکافت
تا بدانی که تو را جز تو کسی همدم نیست
ای جنون داغ شو ازکلفت عریانی من
دامنش داده ام از دست و گریبان هم نیست
هستی عاریت ام سجده به پیشانی بست
دوش هرکس به ته بار رو د بی خم نیست
باعث وحشت جسم است نفسها بیدل
خاک تا هم نفس باد بود بی رم نیست