هرجا دلی تپیدن شوق خیال داشت
گرد به باد رفتهٔ من رقص حال داشت
روزی که عشق زد رقم ناتوانی ام
چون خامه استخوان تنم مغز نال داشت
رازم ز بی نقابی اظهار اشک شد
عریانی اینقدر عرق انفعال داشت
امروز نیست داغ تو خلوت فروز دل
خورشید ریشه در دل ماه از هلال داشت
از دل به غیر شعلهٔ آهی نشد بلند
عرض سراسر چمنم یک نهال داشت
در بحر احتیاج که موجش تپیدن است
آسایشی که داشت لب بی سؤال داشت
بیهوده همچو صبح دمیدیم و سوختیم
فصل بهار بی نفسی اعتدال داشت
دل خون شد و کسی به فغانش نبرد پی
این چینی شکسته زبان سفال داشت
از دل غبار هستی موهوم شسته ایم
رفت آنکه لوح آینهٔ ما مثال داشت
عمرم ، کی آمدم که دهم عرض رفتنی
تهمت خرامی ام قدم ماه و سال داشت
تنها نه بیدل از تپش آرام منزل است
هر بسمل ، آشیان طرب ، زبر بال داشت