بلکه چون ابر بر سرت بارد
واندر آن تیرگیت نگذارد
تیرگی های تو فرو شوید
وز گل تو گل صفا روید
تیرگی چیست دود هستی تو
خویش بینی و خود پرستی تو
تیره کردی ز دود هستی روی
خیز رو کن در ابر هستی شوی
کیست آن ابر گفته شد زین پیش
ابر خود کیست بل کزان هم بیش
ابر چه بود محیط کز هر سو
ابرها سایلند از کف او
او محیط است و گرد او اصحاب
فیص کش فیض بخش همچو سحاب
خواجه بندگان کارآگاه
قبله مقبلان عبیدالله
روح الله روح اسلافه
طول الله عمر اخلافه
تافت از التماس شاه زمان
از سمرقند سوی مرو عنان
شاه با کبریا و جاه جلال
رفت فرسنگ ها به استقبال
خواجه می راند بارگی به شتاب
چون فرشته که راند ابر خوشاب
شاه و گردنکشان لشکر شاه
که همی سودشان به چرخ کلاه
سر به سر در رکاب او بودند
بر رکابش جبین همی سودند
همه فارغ ز خود پسندی خویش
داده داد نیازمندی خویش
همه آورده از بلندی رای
شرط تعظیم و احترام بجای
جای آن داشت که ز جاه و شکوه
رفتی از جای خویش آنجا کوه
لیک خواجه که کوه آیین بود
بلکه کوه وقار و تمکین بود
با همه بی همه فرس می راند
در معارف گهر همی افشاند
کرد ناگه بدین کمینه ندا
که نباشد فنا جز این معنا
کاین همه های و هو ز پیش و ز پس
نکند ذره ای اثر در کس
وین همه شغل های گوناگون
نبرد مرد را ز خود بیرون
الحق آن شاه مسند ارشاد
خبر از حال خویشتن می داد
حالش این بود بلکه صد چندین
رغم صورت پرست ظاهر بین
من هم از شوق می کنم سخنی
ور نه مدحش چه حد همچو منی
پای تا سر اگر زبان گردم
نتوانم که گرد آن گردم
همچو اویی سزد معرف او
وین زمان در جهان چو اویی کو
قرن ها دور آسمان گردد
تا چو او اختری عیان گردد
عمرها ابر مکرمت بارد
تا چو او گوهری پدید آرد
پی این خواجه گیر کین خواجه
دفتر فقر راست دیباجه
پای او ناسپرده نطع طمع
کرد از کائنات قطع طمع
بلکه کرده ز جود زود نه دیر
دیده حرص طامعان همه سیر
بر درش حلقه حلقه اهل نیاز
حلقه ناکوفته در او باز
چنبر چرخ حلقه در او
حلقه قدسیان ثناگر او
روی او قبله عبادت ها
کوی او کعبه سعادت ها
اهل حاجت چو حاجیان پیوست
زده در حلقه در او دست
برده از جویبار فضلش بهر
چه خراسان چه ماوراء النهر
دست فیاض او به رشح قم
شسته از لوح ملک حرف ستم
صورت کلک او کلید نجات
معنی خط او کفیل حیات
رقعه او به هر که شد واصل
آیتی یافت ز آسمان نازل
باشد آن چون نشان شاه مطاع
مایه دفع ظلم و رفع نزاع
سائلان را مفیض بر و نوال
قابلان را مفید علم و کمال
ساخت حکم شریعت و دین را
طوق گردن همه سلاطین را
کرده صافی به لطف عنف آمیز
عالم از دود دوده چنگیز
سعیش از ذیل دین به رأی درست
داغ تمغا و لوث یرغو شست
آری او هست ابر رحمت بار
ابر را شست و شوی باشد کار
چون ببارد به کوه یا هامون
آرد آلودگی ازان بیرون
هر چه یابد ز جنس قاذورات
کاهل دین را بود ز محظورات
همه را شوید از بلند و مغاک
خاک را سازد از پلیدی پاک
چشمه ها را کند ز آب زلال
در زمین های شوره مالامال
نم او چون رسد به زیر زمین
بر دماند ز گل گل و نسرین
ابر را چون نباشد این اوصاف
نیست او ابر جز بدعوی و لاف
دود خیزد ز خانه یا گلخن
به فلک بر رود که ابرم من
ابلهان را زند سر از خاطر
انه عارض لهم ممطر
اگر او ابر قطره افشان است
قطره اش چون ز دیده پنهان است
چون نشد سبزه ای ازو خرم
چون نشد چشمه ای ازو پر نم
دم آبی به تشنه ای نرساند
شعله آتش کسی ننشاند
غیر ازین نیستش ز ابر اثر
که کند منع پرتو مه و خور
مانع مه شود که در وطنی
بر فروزد چراغ بیوه زنی
گرمی مهر را شود پرده
که فتد بر یتیمی افسرده
آه ازین ابرهای جان فرسای
بلکه زین دودهای ابر نمای
دود در خانه ای که راه کند
در و دیوار آن سیاه کند
در و دیوار تو شده ست سیاه
لیک ازان تیرگی نیی آگاه
اینکه زان تیرگیت نیست خبر
هست بر تیرگی گواه دگر
خیز در پرتو کسی کن جا
کت به آن تیرگی کند بینا