هیچ طبیبم دوایِ درد نگفته ست
درد که درمان پذیر نیست شگفت است
هر کسَم از علّتی بگفت علاجی
نیش به ظاهر زدند و ریش نهفته ست
بر که کنم اعتماد و با که بگویم
کاین دلِ بی چاره را چه درد گرفته ست
هم برِ لیلی برم حکایتِ مجنون
آن شنود ماجرایِ شب که نخفته ست
تا ز کجا سر برآرد این همه سودا
کز دلِ غافل در اندرون بنهفته ست
بویِ گلی می برم که گل بُنِ فطرت
هرگز از آن تازه تر گلی نشکفته ست
قبلۀ اهلِ دل است از آن دلِ نا اهل
روی به محرابِ طاقِ ابرویِ جفت است
خاک بر آن سر بود که خاکِ زمین را
در قدمِ نازنین به دیده نرفته ست
این همه سهل است ترهاتِ به تقلید
جهلِ مرکب نگر که در پذرفته ست
هیچ سخن گفته اند نیست نگفته
این که تو گفتی نزاریا که نگفته ست
باش که در دُرجِ سر به مُهرِ گهرها
هست که الماس کس هنوز نسفته ست