به خرد راه عشق می پوئی
به چراغ آفتاب می جوئی
تو هنوز ابجد خرد خوانی
وز معمای عشق می گوئی
مرد کامی و عشق می ورزی
در زکامی و مشک می پوئی
زلف جانان ترازوی عشق است
رنگ خالش محک دل جوئی
جو زرین شدی ز آتش عشق
سرخ شو گر در این ترازوئی
ورنه رسوا شوی به سنگ سیاه
از سپیدی رسد سیه روئی
بر محک بلال چهره زرست
بولهب روی به ز نیکوئی
خون بکری کجاست گر دادی
گریه و دیده را زناشوئی
به وفا جمع را چو صابون باش
نیست گردی چو گردها شوئی
بس کن از جان خشک خاقانی
که نه بس صید چرب پهلوئی