از تو پنداری ترا لطف خدایی نیست، هست
بر سر خوبان عالم پادشاهی نیست، هست
ور چنین دانی که جان نیک مردان را بعشق
با جمال خاک پایت آشنایی نیست، هست
ور براندیشی که چون برداری از رخ زلف را
از تو قندیل فلک را روشنایی نیست، هست
روز از هوست پرده بیکاری ماست
شبها زغمت حجره بیداری ماست
هجران تو پیرایه غمخواری ماست
سودای تو سرمایه هشیاری ماست
مرد بیحاصل نیابد یار با تحصیل را
سوز ابراهیم باید درد اسماعیل را