نیز نباشد مدام هست چو بر ما گذار
حسرت امشب چو دوش محنت فردا چو دی
یافه مگوی و مبین از فلک این خیر و شر
سایق علم ست این منتهی و مبتدی
نادره شعری بگوی حسن سعادت بجوی
نزد ظریفی خرام چون حسن اسعدی
عقل چون آن حال دید در سر با خود بگفت
دیر زیاد آنکه شد در ره من مهتدی
نزد همه کس سخنش گشت روا زین سبب
عقلش چون مقتداست طبع ورا مقتدی
عالم علوی کشد خاطر او رخت خویش
دیده مجال سخن در وطن مفردی
نزدش باز آمد او کرد چو آنجا مقام
گویی بر اوج ساخت جایگه عابدی
عاجز او شد حسود دشمن او شد دلیل
دید چو در دولتش قاعدهٔ سرمدی
نیست عجب کز فلک از قبل رفعتش
نازد بر همتش حاسد آن حاسدی
عین سعادت چو گشت طبع ترا ترجمان
دیوانها ساز زود ز آن همم فرقدی
ناز همالان مکش زان که به هر انجمن
از همه در علم و فضل افضلی و اوحدی
عادت خوبت براند بر دل فرمان خویش
دیدهٔ اقبال را اکنون چون اثمدی
نرم چو آب روان زان به گه شاعری
ناب تو چون لولوی صاف تو چون عسجدی
عیش هنی شد چو یافت سیرت و زیب و لقات
دیو زیان شد چو یافت در تو فر مرشدی
نیست به چهره حبش بابت چین و چگل
تا نبود نزد عقل راد بسان ردی
نامهٔ اقبال خوان زان که تویی خوش زبان
کعبهٔ زوار را تو حجرالاسودی
عون عنایت به تو جز ز خدایت مباد
دین خداییت باد با روش احمدی
نیکی یار تو باد نحس رفیقت مباد
بخش تو نیکی و سعد سهم حسودت بدی