ای عارض و خط تو شده صبح و شام چشم
دل گشته خاص تو زنظرهای عام چشم
تا عشق تو درین دل تاریک ره برد
شد نور شمع تعبیه در پیه خام چشم
زآن ساعت خجسته که هندوی چشم کرد
دل را غلام روی تو ای من غلام چشم
ابرو مثال لعبت بی جان دیده خواست
کز شوق دیدن تو برآید ببام چشم
چون ازدحام حاجی تشنه بود برآب
بر آفتاب چشمه رویت زحام چشم
چون چشم تو خراب دلم مست شد ازآنک
هردم می مشاهده نوشد بجام چشم
چون حسم دام دیده گشادست بنده را
تا درفتد خیال تو دل را بدام چشم
گر روی تو ببیند ازین پس بخون خویش
برسیم اشک سکه زند دل بنام چشم
ترک خیال تو چو برفتن کند نشاط
گلگون الاغ اشک ستاند ز یام چشم
چشمم زگریه گر برود هست در سرم
نور خیال روی تو قایم مقام چشم
ای دل زدیده آب روان دار تا برد
روزی بسوی خاک در او سلام چشم
ابر فراق چون مه رویش زتو نهفت
رو اشک چون ستاره ببار از غمام چشم
روزی بسر درآورد اسب نظر ترا
زآن رخ اگر کشیده نداری زمام چشم
این رمز راز دیده توان گوش ساختن
زیرا اشارتست سراسر کلام چشم