در حضرت تو کآنجاسلطان کند غلامی
عشقت بداد مارا جامی بدوست کامی
در سایه مانده بودم چون میوه نارسیده
خورشید عشقت آمد ازمن ببرد خامی
از عشق قید کردم بر پای دل که چون خر
بیرون راه می شد اسبم زبی لگامی
پای غم تو بوسم چون کرد دست حکمش
مر سر کش هوا را منع ازفراخ گامی
وصف جمال رویت می گویم و نگوید
کس وصف حال خسرو شیرین تر از نظامی
در پیش صف خوبان از دلبری بیفگند
محراب ابروی تو سجاده امامی
آنجا که خوب رویان از زر برند سکه
تو زآن عقیق رنگین همچون نگین بنامی
اندام همچو آبت در جامه منقش
چون باده مروق اندر زجاج شامی
دارم بشعر شیرین ازتو امید بوسه
شکر خورد همیشه طوطی بخوش کلامی
یاری شکار من شد با این دل شکسته
کردم بزرگ صیدی با این دریده دامی
آن دلستان دل من با من دهد دگر ره
گرآنچه برده باشد باز آورد حرامی
نتوان بعمر ناقص این غصه شرح دادن
زیرا بمرگ باشد این قصه راتمامی
هر کین غزل بخواند داند که من چو سعدی
وقتی فقیه بودم و امروز رند و عامی