ای آنکه همی قصهٔ من پرسی هموار
گویی که چگونه ست بر شاه ترا کار
با ضیعت بسیارم و با خانهٔ آباد
با نعمت بسیارم و با آلت بسیار
هم با رمهٔ اسبم و هم با گلهٔ میش
هم با صنم چینم و هم با بت تاتار
ساز سفرم هست و نوای حضرم هست
اسبان سبکبار و ستوران گرانبار
از ساز مرا خیمه چو کاشانهٔ مانی
وز فرش مرا خانه چو بتخانهٔ فرخار
میران و بزرگان جهان را حسد آید
زین نعمت و زین آلت و زین کار و ازین بار
با موکبیان جویم در موکب او جای
با مجلسیان یابم در مجلس او بار
ده بار، نه ده بار که صد بار فزون کرد
در دامن من بخشش او بدرهٔ دینار
از خواسته با رامش و با شادی بودم
زین اسب شدم با خطر و قیمت و مقدار
این اسب نه اسبست که سرمایهٔ فخرست
من فخر به کف کردم و ایمن شدم از عار
ای آنکه به یاقوت همی تاج نگاری
بر تاج شهان صورت این مرکب بنگار
دشمن که برین ابلق رهوار مرا دید
بی صبر شد و کرد غم خویش پدیدار
گفتا که به میران و به سرهنگان مانی
امروز کلاه و کمرت باید ناچار
خواهم کله و از پی آن خواهم تا تو
ما را نزنی طعنه به کج بستن دستار
کار سره و نیکو بدرنگ بر آید
هرگز بنکویی نرسد مرد سبکسار
چون حال بر این جمله بود وقت بباید
چون وقت بود کار چنان گردد هموار
گویم که خدایا به خدایی و بزرگیت
کورا به همه حال معین باش و نگهدار
چندانکه بود ممکن و او را به دل آید
عمرش ده و هرگز مرسانش به تن آزار
کم کن به قوی بازوی او قرمطیان را
چونانکه به شمشیرش کم کردی کفار
در دولت و در ملک همیدار مر او را
با سنت و با سیرت پیغمبر مختار