عشق حبیب را بود بر دل من عنایتی
هرنفسی بمحنتی می کندم رعایتی
شکر که در ره هدی کوچه غلط نمیکنم
میرسد از جناب او هر نفسی هدایتی
چشم خوشش دهد مرا لحظه بلحظه ساغری
لعل لبش کند بمن هر نفسی عنایتی
موی بموی خط او نکتهٔ از کتاب حسن
عشق مرا و حسن اوست سورهٔ یوسف آیتی
زلف ز حسن تا بتا حسن ز حسن آفرین
نقل حدیث می کند سلسلهٔ روایتی
رو چه بسوی او کنم از نگهش خجل شوم
چشم کند رعایتی غمزه کند سعایتی
حسن چه رو نمایدم یاد خدای آیدم
سوی حقیقت از مجاز می طلبم هدایتی
ای مه خوش لقا بیا سوی خدا رهم نما
در ظلمات ره مرا باش ز نور رایتی
خیز و بیا بنزد من کن تهیم ز خویشتن
دشمن جان من منم هست عدو کنایتی
رو بنمای یکنفس تابرهم ز خویش من
کشت مرا من و ز تو هیچ نشد حمایتی
نیست عجب اگر کنم شکوه ز دشمنی چه خود
دوست ز دوست میکند بیگه و گه شکایتی
روی تو مینمایدم روی خدای روبرو
عشق تو میکند مرا در ره حق هدایتی
بر در تو نشسته ام دل بوصال بسته ام
می طلبم ز لطف تو هجر تو را هدایتی
قصهٔ دل کنم رقم لوح بسوزد و قلم
بر تو چه عرض می کنم میشنوی حکایتی
عقل نمانده در سرم فیض بخواه عذر من
عاقلهٔ من است عشق می کنم ار جنایتی