غزال من مرال من گوزن من شکار من
حیات من ممات من تذرو من هزار من
به مغز من ز سنبلان نسیم یار می رسد
ولی ز نوبهارها به است نوبهار من
همین بس است فخر من که افتخار من تویی
الا به زیر آسمان کراست افتخار من
که شور صد قرابه می به هر نظاره هی دهد
همین بس است چشم وی نبید من عقار من
نموده پر ایاغ ها ز می نکو سرشت ها
چه می که شادی آورد چو وصل روی یار من
چو عقل ورای میر من رحیق ها عتیق ها
کدام میر داوری که هست مستجار من
مهین سپهر هر زمان چنان ببوسدش زمین
که آبش از دهان چکد چو شعر آبدار من
به عزم پورزادشم به حزم پیر زابلی
همین بس است مدحتش به روز گار کار من
زمین رزمگاه را ز خون بدخش می کند
چنانکه چهرهٔ مرا ز خون دل نگار من
مگرکه بردباریش کند به عفو چاره ای
چنانکه دفع رنج و غم روان برد بار من
به روز صید شیر نر شود شکار فهد او
چنانکه در سخنوری سخنوران شکار من
فروش نی ظروف نی ضیاع نی عقار نی
بس است مهر و چهر او ضیاع من عقار من
تقدمست تا همی بر انتها نخست را
هماره باد مدح او شعار من دثار من
عنود را ز خنجرش بریده باد حنجره
اجابت دعای من کناد کردگار من