تو را آنچه می بایدت داده اند
به رویت در رزق بگشاده اند
تو خواهی بری عالمی را فرو
به اندازه لقمه ات کو گلو؟
به رزق مقدّر توان برفزود
اگر تخم ناکشته بتوان درود
مده عمر خود از تردّد به باد
که روزی به کوشش نگردد زیاد
پی رزق فردا مکن اضطراب
مکَن رخت پیش از رسیدن به آب
فرود آی از ناتمامی، فرود
زیانِ زیان باش، یا سودِ سود
کند از تو کوتاه، دست نیاز
به حدّ گلیم ار کنی پا دراز
به رزق خداداده کن اکتفا
که با هم کند دخل و خرجت وفا
چو خواهی ز رزق خود افزون خوری
مدام از قدح جای می خون خوری
مخور بیشتر باده از ظرف خویش
که زهرست تریاق زاندازه بیش
بسی کیسه گردید پرداخته
که شد کیسه ات را مهم ساخته
ز فقر کسانت غنا شد نصیب
به گنج افتد از رنج مردم طبیب
تو خود چون به چنگ غنایی اسیر
مزن طعنه بر برگ عیش فقیر
که بی برگ، افتاده است از نوا
نخیزد صدا از نی بوریا
پی دخل سیم و زری بی ثبات
چرا می کنی خرج، نقد حیات
خرابی مکن تا نگردی خراب
شود تیره از شستن نامه، آب
چرا می کنی دسته از هر طرف
خدنگی که خود باشی آن را هدف
چرا آتشی باید افروختن
که خود در میان بایدت سوختن
تو نشنیده ای این سخن، گوییا
که عاجز کند پشّه ای، فیل را
ز دامان خاطر بشو گرد کین
بزن بر چراغ طلب، آستین
چو مظلوم، تاب ستم داشتن
به از ظلم گنج درم داشتن
گرت گنج قارون نباشد، چه باک
مرصّع به زر گیر یک قبضه خاک
عروسانه در فکر زیور مباش
چو گنج هنر هست گو، زر مباش
طمع شد به رنگ زرت رهنمون
به دندان زنی زر ز بهر شگون
چنان زی که محفوظ باشد چو مهر
گرت شیشه افتد ز داغ سپهر
ز سختی رود آدمی کوبه کو
جز آهن که آیینه دیده دورو؟
درین بوستان، غنچه بی خار نیست
در گنج، بی حلقه مار نیست
نیابی درین بوستان یک نهال
که بعد از کمالش نباشد زوال
ز خرق فلک جوی، نقش مراد
ز ششدر کسی چون جهد بی گشاد؟
پی شهره گشتن چه ریزی عرق
نشانه شکست آورد بر ورق
به دریا مکن بهر ساحل تلاش
به گرداب ده کشتی و امن باش
مکش منت ناخدا زینهار
درین بحر، کشتی به طوفان سپار
توقع مدار آشنایی ز کس
به بیگانگی آشنا باش و بس
جدا شو ازین زشت خویان، جدا
ز ناآشنایان طلب آشنا
درست است پیوند خامان، درست
بود میوه پخته را، بند سست
یه خواهش مکن تنگ چشمی شعار
که دریای بخشش ندارد کنار
نبینی که هر خانه از آفتاب
به مقدار روزن بود نوریاب؟
به پیش ترش روی، حاجت مبر
که سوهان ابرو، خراشد جگر
طلب کن درین عرصه، نقش مراد
ز پیشانی باز و روی گشاد
خورد زخم بر رو اگر میهمان
به از چین ابروست از میزبان
نگردانی از خوان خود بی نصیب
گدا را، خصوصا یتیم و غریب
ازان گندم روزی ات شد دو نیم
که نیمی خورد زان، غریب و یتیم
دلی را که ننشسته بر سینه گرد
توان یافت از طاق ابروی مرد
به دل ها کن از طاق ابرو نظر
سوی قبله باشد ز محراب، در
مجو در بلا یاری از هیچ کس
همین از خدا جوی یاریّ و بس
خداوند اگر خوان روزی نهاد
پی کسب آن، دست و پا نیز داد
چه لذت دهد روزی بی تلاش؟
برو زنده زنده، یا مرده باش
به کاری که بندی در آن کار، دل
چنان کن از خود نباشی خجل
مزن دم، عوانت زند گر به کفش
نیاید به هم راست، مشت و درفش
مکن باور از زاده خصم، شرم
که وقت دمیدن بود خار نرم
بدی را چو بینی به خود کینه جو
تو هم تند گردان بدی را بدو
به نشتر ز رگ خون گرفتن به جاست
بلی، دفع فاسد به افسد رواست
چو ناوک مکش پیش، آن را به زور
که چون واگذاری، جهد از تو دور
تو انگار کن آن کسان نیستند
که پیشت به پای درم ایستند
ز گردن کشان و غیوران دهر
چه گردان دشت و چه مردان شهر
ز ایرانیان و ز تورانیان
نیابی به جز نامشان در میان
گذشتند ازین راه، برنا و پیر
تو را هم گذشتن بود ناگزیر
بقایی ندارد سرای جهان
نپاید بسی در سرا، کاروان
بیا ساقی آن جام مردآزمای
که دریاکشان را درآرد ز پای
به من ده که بی هوشی ام آرزوست
ز عالم فراموشی ام آرزوست