کرده تا عشق تو چون نقش قدم پامالم
هیچ کس نیست که حسرت نخورد بر حالم
در بیابان بلا، گو مدد خضر مباش
غم به هرسو که روم، می رود از دنبالم
چشم، مشتاق و حیا قفل زبان می گردد
صد سخن در دل و پیش تو ز حسرت لالم
خواری عشق چنانم ز نظرها افکند
که در آیینه نیاید به نظر، تمثالم
چون نهالی که موافق فتدش آب و هوا
هست در عشق به از سال دگر، هر سالم
من مجنون چو به صحرا روم از شهر، آیند
آهوان تا در دروازه به استقبالم
شمع را رقص نماید تپش پروانه
آشنا کاش ز بیگانه بپرسد حالم
قید جاوید، مرا قوت پرواز دهد
ترسم افتم ز هوا، گر بگشایی بالم
نکند همتم اقبال سوی بخت بلند
ورنه پستی نبود قاعده اقبالم
نه چو جم جام شناسم، نه چو خضر آب حیات
کرده خونابه کشی از همه فارغ بالم
قدسی از ناله ماتم زدگان یابم فیض
هرگز از جا نبرد زمزمه اقبالم