چیزی نشد معلوم من از صحبت فرزانه ها
بر قلب رسوایی زدم زین پس من و دیوانه ها
از بیم سیل اشک من نیک و بد روی زمین
تا مردمان چشم خود بیرون شدند از خانه ها
گر خود تهیدستم چه شد دستی ندارم بر فلک
چشک و دل من پر بود گنج است در ویرانه ها
از گفتگوی این و آن تا کی فرورفتن توان
مردم ز غفلت تا به کی خواب آرد این افسانه ها
ای ساقی روشندلان بازآ که اهل بزم را
گردید قالب ها تهی پر شد ز خون پیمانه ها
مرغان این بستان سرا رام و اسیرند از ازل
صیاد گو منت مکش از دام ها و دانه ها
ناخن به دل ها می زنند از طره های مهوشان
شاید اگر صاحب دلان ممنون شوند از شانه ها
بر گرد شمع عارضت ای قبله روحانیان
خیل ملک پر می زنند از شوق چون پروانه ها
قدسی ز بهر دوستی، هرکس تردد می کند
من هم پی پروانه ای گردم در این کاشانه ها