چرا نگرید چشم و چرا ننالد تن؟
کزین برفت نشاط و از آن برفت وسن
ز درد انده و هجران گذشت بر من دوش
شبی سیاه تر از روی ورای اهریمن
از آن که هست شب آبستن و نداند کس
که هاله چون سپری شد چه زاید آبستن
گذشت باد سحرگاه و ز نهیب فراق
فرو نیارست آمد بر من از روزن
نشسته بودم کامد خیال او ناگاه
چو ماه، روی و چو گل، عارض و چو سیم، ذقن
ز بس که کند دو زلف و ز بس که راندم اشک
یکی چو در ثمین و یکی چو مشک ختن
جهان ستانی شاهی مظفری ملکی
که رام گشت به عدلش زمانهٔ توسن
هزار گردون باشد به وقت بادافراه
هزار دریا باشد به روز پاداشن
چو رنج را ز جهان دولت تو فانی کرد
چه بد تواند کردن زمانهٔ ریمن؟
دو چشم نصرت بی تیغ تو بود اعمی
زبان دولت بی مدح تو بود الکن
به رنگ تیغ تو شد آب های دریا سبز
ز بهر آن را دارند ماهیان جوشن
همیشه موکب تو سعد و فتح را ماوی
همیشه درگه تو عدل و ملک را مامن