برکرد سیه ابر، سر ازکوه نشابور
واراست ز خوارزم سپه تا در بلغار
گوئی به صف بار ملک زاده خطیبی است
دستار فرو برده به کافور و به زنگار
وان شاخهٔ بید ای عجبی سخت کریم است
کافشاند چون دست ملک درهم و دینار
خندان بدویدند وگلوشان ببریدند
بی هیچ عفو جستن ، بی هیچ ستغفار
وان جمله بیاورد و بینباشت دکان را
تا زانهمه یک روز بیفروزد بازار
دست و سرشان کوفت به پنجاه لگد بر
چندان که ز تنشان خوی و خون رفت به یکبار
می داشت نهان زیدر تا یک دو سه مه شان
چندان که برند از یاد آن محنت و تیمار
جز انجم رخشنده و گل های شکفته
هرچند فزون جست او کمتر دید آثار
نی روز گشادم رخ اینان نه شبانگاه
این فرخی و خوبی کی گشت پدیدار
پس اینجای افکندمشان بیکس و بیخویش
بی هیچ رعایت گر و بی هیچ پرستار
یا مهر و مه و زهره و پروینند اینان
یا خود مگر این خانه سپهریست پُر انوار
پاکیزه و گلگون چو رخ یار نکو رو
فرخنده و روشن چو دل شاه نکوکار
با گفتهٔ من گفت منوچهری باید
تا هر دو برآیند به یک مایه و مقدار