در شدن خرگوش بس تاخیر کرد
مکر را با خویشتن تقریر کرد
در ره آمد بعد تاخیر دراز
تا به گوش شیر گوید یک دو راز
تا چه عالمهاست در سودای عقل
تا چه با پهناست این دریای عقل
صورت ما اندرین بحر عذاب
می دود چون کاسه ها بر روی آب
تا نشد پر بر سر دریا چو طشت
چونک پر شد طشت در وی غرق گشت
عقل پنهانست و ظاهر عالمی
صورت ما موج یا از وی نمی
هر چه صورت می وسیلت سازدش
زان وسیلت بحر دور اندازدش
تا نبیند دل دهندهٔ راز را
تا نبیند تیر دورانداز را
اسپ خود را یاوه داند وز ستیز
می دواند اسپ خود در راه تیز
اسپ خود را یاوه داند آن جواد
و اسپ خود او را کشان کرده چو باد
در فغان و جست و جو آن خیره سر
هر طرف پرسان و جویان در بدر
کانک دزدید اسپ ما را کو و کیست
این که زیر ران تست ای خواجه چیست
آری این اسپست لیک این اسپ کو
با خود آی ای شهسوار اسپ جو
جان ز پیدایی و نزدیکیست گم
چون شکم پر آب و لب خشکی چو خم
کی ببینی سرخ و سبز و فور را
تا نبینی پیش ازین سه نور را
لیک چون در رنگ گم شد هوش تو
شد ز نور آن رنگها روپوش تو
چونک شب آن رنگها مستور بود
پس بدیدی دید رنگ از نور بود
نیست دید رنگ بی نور برون
همچنین رنگ خیال اندرون
این برون از آفتاب و از سها
واندرون از عکس انوار علا
نور نور چشم خود نور دلست
نور چشم از نور دلها حاصلست
باز نور نور دل نور خداست
کو ز نور عقل و حس پاک و جداست
شب نبد نور و ندیدی رنگها
پس به ضد نور پیدا شد ترا
دیدن نورست آنگه دید رنگ
وین به ضد نور دانی بی درنگ
رنج و غم را حق پی آن آفرید
تا بدین ضد خوش دلی آید پدید
پس نهانیها بضد پیدا شود
چونک حق را نیست ضد پنهان بود
که نظر پر نور بود آنگه برنگ
ضد به ضد پیدا بود چون روم و زنگ
پس به ضد نور دانستی تو نور
ضد ضد را می نماید در صدور
نور حق را نیست ضدی در وجود
تا به ضد او را توان پیدا نمود
لاجرم ابصار ما لا تدرکه
و هو یدرک بین تو از موسی و که
صورت از معنی چو شیر از بیشه دان
یا چو آواز و سخن ز اندیشه دان
این سخن و آواز از اندیشه خاست
تو ندانی بحر اندیشه کجاست
لیک چون موج سخن دیدی لطیف
بحر آن دانی که باشد هم شریف
چون ز دانش موج اندیشه بتاخت
از سخن و آواز او صورت بساخت
از سخن صورت بزاد و باز مرد
موج خود را باز اندر بحر برد
صورت از بی صورتی آمد برون
باز شد که انا الیه راجعون
پس ترا هر لحظه مرگ و رجعتیست
مصطفی فرمود دنیا ساعتیست
فکر ما تیریست از هو در هوا
در هوا کی پاید آید تا خدا
هر نفس نو می شود دنیا و ما
بی خبر از نو شدن اندر بقا
عمر همچون جوی نو نو می رسد
مستمری می نماید در جسد
آن ز تیزی مستمر شکل آمده ست
چون شرر کش تیز جنبانی بدست
شاخ آتش را بجنبانی بساز
در نظر آتش نماید بس دراز
این درازی مدت از تیزی صنع
می نماید سرعت انگیزی صنع
طالب این سر اگر علامه ایست
نک حسام الدین که سامی نامه ایست