جان که در عالم خود او را داشتم
بهر تو نا بوده اش انگاشتم
دیده را با نقش تو پرداختم
سسینه را از مهر تو انباشتم
مطبخ سودای خود یعنی دماغ
از برای عشق تو افراشتم
در زمین سینه از روز نخست
دانۀ دل خود بنامت کاشتم
تختۀ وقف غمت بر دل زدم
نام عشق تو برو بنگاشتم
از زر و سیم رخ و اشک آنچه بود
آن زر و سیم آن تو پنداشتم
گر دلی بد، تن بهجرش در زدم
ور تنی بد، دل ازو برداشتم
از سر هر دو جهان برخاستم
جز غمت کز بهر خود بگذاشتم