هر کرا دل باختیار خودست
آرزوهاش در کنار خودست
غمگساری ندارد و عجب آنک
هم غم یار غمگسار خودست
گله از دوست چون کنم که مرا
همه رنج از دل فکار خودست؟
دوست را هر که بهر خود خواهد
او نه عاشق که دوستار خودست
عاشق آنست در جهان کو را
بود و نابود بهر یار خودت
ز آب چشم ار چه دامنم تر شد
آتش سینه برقرار خودست
بس که از دیده اشک میبارم
شرمم از چشم اشکبار خودست
جان من می بری، ببر، چه کنم؟
بخداکت هم از شمار خودست
نیست در روزگار تو یک دم
که نه مشغول روزگار خودست
عذر میخواستم ز غم که دلم
از صداع تو شرمسار خودست
گفت زنهار این حدیث مگوی
که مرا خدمت تو کار خودست