هر که بروی لعل شیرین تو فرمان می دهد
جان شیرین از بن سّی و دو دندان می دهد
چشم بدمستت بزخم تیغ حاصل می کند
هر قراری کان سر زلف پریشان می دهد
شحنة بازار عشقت بی محابا هر زمان
گوشمال عالمی بر دت هجران می دهد
گفت عشقت خون تومن هم بریزم عاقبت
راستی را وعده های خوش فراوان می دهد
خندۀ پنهان تو در زیر لب هر ساعتی
عاشقانرا ریش خندی بس بسامان می دهد
گه دهانم ناله را در موه می بندد عنان
گاه چشمم اشک را سر در بیابان می دهد
چشم تو کر گه گهی از اشک مژگان ترکند
آن نه ار زحمت بود، خود آب پیکان می دهد
گفتمش بوسی بجانی می فروشد لعل تو
تا نپنداری که لعلت بوسه ارزان می دهد
گفت زوری نیست بر ک بوسۀ من طرح نیست
هر کرا دل می دهد می آید و جان می دهد
جان همی دادم بآسانی، فراقت گفت هی
این توقّف بین که پنداری که تاوان می دهد