این وضع بین که گویی لطف مشکّلست
یا شاخهای سدره بطوبی موصّلست
یا تخته بند باغچۀ عقل و دانش است
یا زیر تیشۀ عمل نوح مرسلست
یا در بر مصاف سپرهای دیلمست
یا بر محیط چرخ سپهر ممثّلست
تقطیعش از مرقّع ابدال نخستست
ترتیبش از غرایب اشکال فصیلست
در بقعۀ مبارکه هست آن درخت انس
کز اختصتص حضرت قدسی مسجّلست
تا عقل کرد نسبت این وضع با فلک
هیآت مستطیل کنون شکل افضلست
از خلق بر کناره چو او تاد منزویست
زان جای او بهشت و ثوابش معجّلست
در کنج خانه پشت بدیوار دادنش
از خشک زاهدیست نه از رزق و تنبلست
با آسمان جربا دارد مشابهت
زان سطح او بکوکب ثابت مکللّست
چون آینه تنش همه رویست و رویهاش
از بس گره چو زلف نکویان مسلسلست
سر تا قدم ز بس که بر آورده پر زهاست
شکل ازار نیست پس ار هست مخملست
ای همچو نیشکر خوش و پر بند صورتی
کو بر همه نفوس نباتی مفضّلست
مجموعه ییست ذاتت از اوضاع مختلف
کاشکال هندسی همه در وی مفصّلست
اوهام زیر کان ز نهاد تو قاصرست
ار تنگ مانوی ز نقوشت معطّلست
اجزاء ذات تو چوبهم دست در زدند
گفتی که بر قبای صفا گوی و انگلست
زیرا هر آن نقار و قطعیت که بد نخست
اکنون باتّحاد و تالّف مبدّلست
نجّاری اعتقادی و اندر اصول صلب
طبعت باعتزال ازین روی امیلست
ترکیب تو مشجّرۀ اصل نیکوست
مشروح ازوست هر چه ازین باب مجملست
رویت اگر چه زابله زخم مجدّرست
تخطیطت از تناسب اعضا معدّلست
هم پشت را پناهی وهم چشم را چراغ
نشگفت اگر زمر تبتت حظ اکملست
دلبستگیت اگر بنقوش منبّتست
شاید چو بر تو طبع نباتی موکّلست
دستی و صد هزار نگارت بد از نخست
وین دست واپسینت نه آن دست اوّلست
نه باد را مفاصل عظم تو مدرجست
نه آب را جداول عرق تو منهلست
آمد بگاه ضرب مصحّح کسور تو
زیرا که کسرو جبر تو با هم مقابلست
لوحیست صورت تو که بر صفحه های او
یکسر عشور و آیت و اخماس و جدولست
از وصل تو اصول قواعد ممهّدست
وز لطف تو لباس عمارت مذیّلست
پای نظر ز شکل تو در تخته بند ماند
تا خرده های قایمه هایت مشکّلست
بر سینه نقش کنده چو عیّار پیشگان
پر زخم بازوی تو چو بازوی منبلست
ز اسیب کوبها بنجنبد تنت ز جای
گویی ز پر دلیست گر از طبع کاهلست
یا چون منافقانی پر بند و پیچ پیچ
خشب مسندّه ز برای تو منزلست
از بهر حفظ خانه تنت جمله چشم شد
هر چند صورت تو چو چشمی مغفّلست
پهلوی خشک داری و از یمن سایه ات
چربیّ پهلوی همه عالم محصّلست
در تو هزار رخنه فزونست و چشم را
در روضۀ بهشت ازین رخنه مدخلست
از غیرت تو بر سر آتش نشست عود
بر سنگ سر زدن ز غمت کار صندلست
تا پیکر تو صورت منج آشیان گرفت
کام و دهان عقل زیادت معسّلست
اصحاب صفّه را تو مسایند کرده یی
وین منصبت ز یافتن عمر ارذلست
آراسته ست رویت و پیراسته قدت
سرمایۀ قبولت ازین رو مکمّلست
نظمت ز خرده کاری چون لفظ جزل من
آمد خفیف وزن و بمعنی مثقّلست
تا حرز بازویت عضدالدّین حسن بود
مدح تو نقش صفحۀ این هفت هیکلست
خورشید رفعتی که بمیزان همّتش
اقلیم هفت گانه بمثقال خردلست
چون غوص فکر، دانش او نیست منتهی
چون فیض عقل، بخشش او نامعطّلست
میزان عقل را سر کلکش معیّرست
شمشیر جود را کف کافیش صیقلست
با علم او دقایق جزوی مبرهنست
باقهر او قواعد کلّی مزلزلست
تا جود او رعایت آمال می کند
یکبارگی جوانب اموال مهملست
زیبد که در محامد او منتظم شود
در مدح هر مبالغه کز باب افعلست
ای سروری که گردون سر سبک
همچون زمین ز بار ایادیت مثقلست
همچون ارم سرای تو ذات العماد شد
زان در خوشی برابر خلد مجمّلست
نظمی تراش کرده ام از طبع کز نکت
کمتر تراشه چینش اعشی واخطلست
گر هیچ کس بگوید یا گفت مثل این
پس مال من محرّم و خونم محلّلست
مپسندش از زمانه لگد کوب هر ذلیل
آنرا که ملک عالم معنی مذلّلست
می خور غم رهی که مرا در همه جهان
بعد از خدای بر کرم تو معولّست
بر ذوق عقل هر سخنی کان مدیح تست
چون زندگی خوشست اگر چه مطولّست
برخور زمال و جاه که در مجلس قضا
مکتوب عمر تو بدرازی مسجّلست