خدای داد بملک زمانه دیگر بار
طراوتی نه باندازۀ قیاس وشمار
بفّر سایۀ رایات خسرو منصور
غیاث دولت ودین کز سپهرش آیدعار
خدایگان سلاطین مشرق ومغرب
که دست وخنجراوهست ابرصاعقه بار
بلندهمّت بسیاردان اندک سال
جهانگشای ممالک ستان گیتی دار
پلنگ خاصیت پیل زورشیرافکن
همای سایۀ طوطی حدیث باز شکار
درشت باطشۀ نرم گوی سخت کمان
گران عطا وسبک حملۀ لطیف آثار
غیاث ملّت و دولت، شهنشه عالم
که باد تا بقیامت زملک برخوردار
بچرب دستی اقبال او مطرّا شد
لباس ملکی کزوی نه پودبودونه تار
به آب تیغ و بگرزگران بشست وبکوفت
ازآن سپس که بخون عدوش دادآهار
زهی زهیبت تو کُند ظلم را دندان
زهی زخنجرتو تیز عدل را بازار
زجودتست امل را هزار دلگرمی
به عفوتست گنه را هزار استظهار
برنوازش لطف تو،بخت کم ناموس
بنزد مالش قهرت،زمانه نیکوکار
هوای مهرتو، تن را مفیدتر زغذا
حروف نام تو زر را شگرف تر زعیار
زمین ببوسدخورشید،چون توگیری جام
میان ببندداقبال،چون تودادی بار
بگاه لطف،جهانراوفاکنی تعلیم
بگاه کینه برآری زروزگاردمار
میان طبع وستم خمشت آتشین باره
میان ملک وخلل تیغت آهنین دیوار
زمهروکین تو تمییز یافتند ارنی
دوشاخ بودند از یک درخت منبرو دار
ببست چاوش سهم توراه برفتنه
ببردسایۀ شمشیر تو زکوه وقار
بخانه های کمان تو پی برد فکرت
چومرگ نقب زند در خزینۀ اعمار
مگرکه تیر ترا نسبتست باشیطان
که درمجاری خون ورگش بود رفتار
شودزگرزتوگردن شکسته چون نرگس
کراز بادۀ کین تو در سرست خمار
ز زیرگرز تودانی که چون جهددشمن؟
بچهره زردوبتن پخچ گشته چون دینار
بخرده کاری گرز تو برسرآمده است
اگرچه سخت گرانست وجلف و ناهموار
زطبع تیز نیاید قرار و این عجب است
که تیغ تیز تو دادست کارملک قرار
کندرمّرد تیغت بحلقه های زره
چنانکه عکس زمّرد بچشم افعی کار
خیال تیغ توگربردل عدوگذرد
ندیده زخم،دونیمه شود بسان انار
زوصف تیغ توزان قاصرم که اندیشه
بریده گشت چو بر تیز ناش کردگذار
کلیدخانۀ فتحست نعل مرکب تو
که هرکجابرسیداو،گشاده گشت حصار
تکاوری که نداردخبرزمین زسمش
که ازبرش بیکی پای رفت یا بچهار
هزاردایره برنقطه یی پدیدآرد
مگرقوایمش ازآهنست چون پرگار
بخوش عنانی برآب بگذردچوحباب
بگرم تازی زآتش برون جهد چو شرار
بسان قطرۀ اشکی که ازمژه بدود
گذرکندزبرتارموی درشب تار
سوی نشیب شتابان چوقطره درنوروز
سوی بلندی تازان چوابردرآزار
فراخ گام چواندیشه،دوربین چوطمع
نظرستان چونکویی خجسته پی چویسار
رمنده همچومرادورسنده چون روزی
جهنده همچونسیم وخورنده آتش وار
چوخشم آتش پای وچوصبرآهن خای
چومرگ ناگه گیروچوعمرخوش رفتار
ببردباری ماندچوباشدآهسته
بکامرانی ماندچومی رود رهوار
برنگ آتش ودنبال وبش چو دو دسیاه
بشکل لاله واطراف اوچو نور ازنار
ازآنک ازتک او باز پس فتد آهو
شکار آهو بر پشت اوبود دشوار
چوگرم گشت نیاردچخید با او برق
چو تندتند نتواند برو نشست غبار
چوصیت خسروگیتی نوردازآن آمد
که ایمنست چوبخت توجاودان زعثار
چوروزجنگ زگردسپاه شب گردد
درو زبیم بود دیدۀ سنان بیدار
چو بادلیران نیزه زبان کنددرکام
چو بر نهند یلان بر رخ سپر رخسار
سوادچشم گزارد بنوک تیرنظر
نیام تیغ زشریان خورد روان ادرار
دل دلیران بینی میان نیزه وتیر
برآمده خوش وخندان چنانکه غنچه زخار
زحلقه های زره خون پردلان جوشان
چنانکه ازشکن زلف،رنگ چهرۀ یار
زرشق تیر تن مرد نیزه وربینی
چوخارپشت که ماراندرآورد بکنار
مبارزان راازخوی بگل فروشده پای
بمانده دست تحیّربدست بر چو چنار
فتاده بینی درموج خون چوسایه درآب
زتاب حمله زبر زیرگشته اسب وسوار
زخود و جوشن بی مرد،روی دشت نبرد
چوسطح آب که باشدحباب ازو دیدار
اگرچوپیکان زاهن بودسردشمن
دونیمه گردد از زخم تیغ چون سوفار
چنان گذارده کند نیزه برمسام زره
بگاه حمله که آیدزپوست بیرون مار
خم خنجرسبزت چنان برآید خون
که ظن برندکه آتش همی جهد ز خیار
چنان برآردگرزت زاستخوانها مغز
که ازدرخت برآرد شکوفه باد بهار
زبان برآردتیغ تو وعدوا انگشت
و لیک این همه جان خواهد آن همه زنهار
تومی خرامی آن گرزگاوسار بدست
شتردلانرا بندکمندکرده مهار
کمندچه؟که ببندقبای خودهمه را
همی کشند بپای علم قطارقطار
کله زدست تو برخاک میزند خورشید
اجل زبیم تودرپای میکشددستار
جهان ستانا بردعوی جهانداریت
سپهر واختر وارکان همی کنند اقرار
کلاه ملک ترامی سزدکه پشت ترا
بجز قبای تو هگز ندید در پیکار
زجیب مشرق تاعطف دامن مغرب
بقدّ ملک توبرکسوتیست چون طیار
خدایگانا خود جز ثنای چون توشهی
حرام محض بود نظم گوهر شهوار
قصیده ها را گر بیت نیک شه بیت است
جزاین قصیده نباشد شهنشه اشعار
درین زفاف همایون که برتومیمون باد
چنانکه سایۀ چترترا بلاد و دیار
سزدکه گوهروجان رابهم برآمیزد
چو بنده هرکه فرستدبحضرت تونثار
همیشه تاکه بودچشمه سارآب حیات
هرآنکجا که زندمرغ کلک شه منقار
بتخت سلطنت وملک بربکام نشین
هزارسال و نباشد هزار خود بسیار
بپای قدروشرف تارک سپهرسپر
بدست لطف وکرم تخم نیکنامی کار