ای بزرگی که خدمت تو کند
هرکه پیوند جان و تن خواهد
گر جلال تو کسوتی پوشد
مهر را گوی پیرهن خواهد
ور ضمیر تو شمعی افزود
ماه رخشنده را لگن خواهد
عذر انعامهات را اومید
بکدامین لب و دهن خواهد
آنچنان راستی که عدل تراست
بدعا شاخ نارون خواهد
عاریت از قد بد اندیشت
زلف سنبل همی شکن خواهد
یزک خشمت اوفتد در پیش
هرکجا مرگ تاختن خواهد
از لقایت چمن بدریوزه
آب روی گل و سمن خواهد
بوی خلقت شنبد با صبا
از خدا مرگ نسترن خواهد
هر دمی خلق تو بطیرۀ مشک
خون نافه بریختن خواهد
قلمت روی سیاهی عالم
از پی لؤلؤ عدن خواهد
گر کند رأی نظم خاطر تو
از فلک خوشۀ پرن خواهد
نیک شرمنده ام که لطف تو چون
از من بی زبان سخن خواهد
چه طریقست تا بدست آرم
پای مردی که عذر من خواهد؟
عذر این سردی و گران جانی
مگر اروند خویشتن خواهد