دوش با طبع خویشتن گفتم
که چه داری؟ بیار شعری تر
گفت من همچو سنگ خشک شدم
در من از نم نماند هیچ اثر
گر تو بسیار سر زنی بر سنگ
ناری از من بدست عقد گهر
تربیتها که کرده یی تو مرا
هست انصاف در زمانه سمر
با چنین رونق قبول سخن
با چنین آبروی فضل و هنر
رو خموش و بگوشه یی بنشین
پس ازین نام طبع و شعر مبر
گفتمش: خواجه شعر می خواهد
گفت کین خوشتر ست و نیکوتر
به چه غمخوارگی که فرمودست
خواجه ما را بدین دو سال اندر؟
نه جواب سلام و نه پرسش
نه امیدی از وبه خیر و به شر
نه بتو التفات وقت حضور
نه به غیبت تفقّدی در خور
نه قضای حقوق دیرینه
نه بحرمت بجانب تو نظر
ناگهان از تو شعر می خواهد
چه حدیثست، رو تو ژاژ مخور
خواجه را با تو این سخن خود نیست
ریشخندییت داده اند مگر
تو ز ساده دلی و نادانی
کرده یی همچو کودکان باور
ورنه بر خیز و از عنایت او
یک نشان درست باز آور