ز ابر چون برف سیم باریدی
گر بدی چون دل تو دریایی
باشد اومید با کفت گستاخ
هر زمان می کند تمنّایی
باز چرخ خرف دگر باره
با من از سر گرفت ایذایی
ناگهان در میان فصل ربیع
برفی آغاز کرد و سرمایی
ز استینم برون نشد دستی
ز استانم برون نشد پایی
نه ز انگشت آتشم تبشی
نه ز هیزم خلال بالایی
طمع خام گفت رو لختی
هیزم آخر بخواه از جایی
تا چو در مطبخ تو چیزی نیست
ما بدان می پزیم سودایی
گر سخای تو مصلحت بیند
بکند اینقدر مواسایی