جان است می به کالبد آخر مگوی بیش
چون جان برون شود چه فلاح از گلینه ای
ز این بحر خود برون نبرد هیچ ناخدا
الّا ز دست کارِ نزاری سفینه ای
هر کس بر آن که بر صفتِ گنجِ کُنجِ ما
حاصل کند ز ملکِ قناعت دفینه ای
خود کی بود به نیک و بد اصحابِ وجد را
با هیچکس به شنقصه بغض و کینه ای
مستان که در ولایتِ حکمِ تو می روند
هشدار تا ز خود نخراشند سینه ای
تو در مکانِ حکمِ ریاست ممکَنی
ما در صفِ نِعال کم از هر کمینه ای
تو ختمِ ساقیانی در بزمِ خلدِ اُنس
ما در میان حلقه ی مجلس نگینه ای
مرغِ مراد هم شود آخر به حیله صید
بر رویِ دام تعبیه می پاش چینه ای
چیزی چنان که حاصلِ وقتی بود سبک
پیوند کن قرینه ی حال از قرینه ای
هر نوع و هر چنان که توانی بساز هین
هان زود اضطرابِ دلم را سکینه ای