اسرار اَزَل را نه تو دانی و نه من،

وین حرفِ معمّا نه تو خوانی و نه من؛

خیام که گفت دوزخی خواهد بود؟

که رفت به دوزخ و که آمد ز بهشت؟

* تا چند زنم به روی دریاها خشت،

بیزار شدم ز بت پرستان و کُنِشْت؛

امروز که با خودی، ندانستی هیچ،

فردا که ز خود رَوی چه خواهی دانست؟

دل سِرّ ِ حیات اگر کَماهی دانست،

در مرگ هم اسرار الهی دانست؛

اینجا ز می و جام بهشتی می ساز،

کانجا که بهشت است رسی یا نرسی

ای دل تو به ادراکِ معمّا نرسی،

در نکتهٔ زیرکانِ دانا نرسی؛

وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود،

کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود!

از آمدنم نبود گردون را سود،

وز رفتن من جاه و جلالش نفزود؛

رفتیم به اِکراه و ندانیم چه بود

زین آمدن و بودن و رفتن مقصود!

تعداد ابیات منتشر شده : 510165