ز شادی جان دهد از غم رهد فیض
گرش در کلبهٔ احزان در آئی
بپایت خوش برافشانیم جانها
در آنساعت که دست افشان در آئی
تطاولها کنی ز آن زلف و گیسو
بقصد جان مسکینان در آئی
بزلف و خال دلها را کنی صید
بتیر غمزه بهر جان در آئی
ز چشم و لب کنی عشاقرا مست
ز بهر جان مخموران در آئی
ز روی لطف در غمخانهٔ هجر
برای جان مشتاقان در آئی
خوش آندم کز در احسان در آئی
میان جمع ما خوبان در آئی
نخواهی گذشت از سر عشقبازی
مگر آنکه ای فیض از پا در آئی
خلایق ز حسن تو مدهوش گردند
خرامان بمحشر چو فردا در آئی
بجای گیاه از زمین چشم روید
تفرج کنان چون بصحرا در آئی