چون در غمش ز هر تن برخاست شور و شیون
چون وقت کوچ کردن غوغای کاروانی
او رفت و مهد و اورنگ از غم نشسته دلتنگ
رخساره کرده گلرنگ از اشک ارغوانی
خاقان ز فرط جودش کامی لقب نمودش
کاو رنگ و مهد بودش در عهد کامرانی
خط یک سفینه عنبر لب یک خزینه گوهر
تن رحمت مصوٌر رخ کوکب یمانی
دل گوهر شهامت کف لجهٔ کرامت
فد معنی قیامت رخ صورت معانی
چشم آهوی رمیده رخ میوهٔ رسیده
خط سنبل دمیده لب آب زندگانی
کشتند کامران را شهزادهٔ جوان را
کز داغ او جهان را مرگیست جاودانی
صیت بلا فکندند در ری وبا فکندند
سروی ز پا فکندند چون سرو بوستانی
ز انسان که یکدومه پیش آن هر دو خصم بد کیش
کردند سینها ریش از نیش ناگهانی
ما بیخبرکه ناگاه نیشی زنند جانکاه
کان لحظه طاقت آه نبود ز ناتوانی