ای یار وفادار اگر یار منی
با غیر مگو حرفی و مشنو سخنی
هرچند که گلچهره و سیمین بدنی
حیف از تو ولی که شمع هر انجمنی
دردا که نشد به کام دل یک لحظه
با همنفسی بر آرم از دل نفسی
افسوس که از همنفسان نیست کسی
وز عمر گرانمایه نمانده است بسی
شرمت بادا که زیردستان ضعیف
از بهر تو جان دهند و تو نان ندهی
ای خواجه که نان به زیردستان ندهی
جان گیری و نان در عوض جان ندهی
عذرت چه بود چو روز محشر بینی
بر دامن خویش دست خونین کفنی
این ریخته خون من و صد همچو منی
هر لحظه جدا ساختی جانی ز تنی
کاری چو زمین و آسمان نگشایند
بس دیدن خاک تیره و دود سیاه
بر روی زمین نه کار یک کس دلخواه
کار همه کس ز آسمان ناله و آه