بر تو در شادی و طرب بگشایند
امشب اگر آن بند دگر بگشایی
گوی انگلۀ قباچه گر بگشایی
بر من ز بهشت هشت در بگشایی
وانگه که شوی رنجه نیایی بر من
چندانکه بپرسمت که کی بازآیی؟
در هر عمری دمی که دمساز آیی
آن هم بدوصد کرشمه و نازآیی
ای دوست نترسی که بدود دل من
در دست کسی چو خود گرفتار ایی؟
گه خصم شوی مرا و گه یار آیی
روزی بهزار گونه در کار آیی
وان روز که در جور و جفا افزایی
گویی که بچشم من نکوتر آیی
کی بر کنم از تو من دل ای بینایی
کز عشق تو گشته ام بدین رسوایی؟
تا چون سر زلف خویش بینی آنجا
بر هر در خانه، حلقه یی سودایی
یک روز بکوی عاشقان بر نایی
وز بهر تماشا نظری نگشایی