چه حاجت طول دادن داستان را
بحرفی گویم اسرار نهان را
می من گرچه نا صاف است درکش
که این ته جرعهٔ خمهای دوش است
خودی را نشهٔ من عین هوش است
ازن میخانهٔ من کم خروش است
نمی دانم که این تابنده گوهر
کجا بودی اگر دریا نبودی
خودی را از وجود حق وجودی
خودی را از نمود حق نمودی
خودی ازرزو شمشیر گردد
دم او رنگ ها برد ز بوها
جدائی از مقامات وصالش
وصالش از مقامات جدائی است
خودی روشن ز نور کبریائی است
رسائی های او از نارسائی است
غبار راه شد دانای اسرار
نپنداری که عقل است این ، دل است این
خرد زنجیر بودیدمی را
اگر در سینهٔ او دل نبودی