تو همچو صاحب دیوان مکن که سعدی را
به یک ره از نظر خویشتن بیندازی
روز دیوان جزا دست من و دامن تو
تا بگویی دل سعدی به چه جرم آزردم
آن روز که روز حشر باشد
دیوان حساب و عرض منشور
آتشکدست باطن سعدی ز سوز عشق
سوزی که در دلست در اشعار بنگرید
آه و فریاد که از دست بشد کار عبید
یار آن نیست که گوید غم کارش بخوریم
جان ما وعدهٔ وصلست نه این روح مجاز
تو مپندار که ما زنده بدین مختصریم
عشق رنجیست که تدبیر نمیدانیمش
وصل گنجیست که ما ره به سرش می نبریم
دل فکنده است در این آتش سودا ما را
وه که از دست دل خویش چه خونین جگریم
با قد و زلف درازش نظری می بازیم
تا نگویند که ما مردم کوته نظریم
از خیال سر زلفش سر ما پرسود است
این خیالست که ما از سر او درگذریم