ناگذشته از آن طریق نفس
لشکر شه گذشت از آن ره و بس
قمر آنجا طریق گم کرده
شمس در وی شعاع بسپرده
هادی ره به جز هدایت نیست
وآن طریق اندرین ولایت نیست
تو ز جان فوت و موت می دانی
ز آتش ایمن ز فقر ترسانی
رازق خویش را نمی دانی
بندهٔ آب و چاکر نانی
قوت خودبینی از کفایت خود
اعتقادت بدست و دینت بد
سال و مه مانده در غم نانی
وز لباس علوم عریانی
تا کی از دور چرخ دون لئیم
خورد دونان بوی چو مال یتیم
بهر آن کرد پادشات عزیز
تا کنی نان و آب کو و کمیز
چند از این آسیا و آن گلخن
نام این باغ و وصف آن گلشن