تو باش چنین و طعنه می زن بر من
من کافر و من یهود و من نصرانی
زاهد، به تو تقوی و ریا ارزانی
من دانم و بی دینی و بی ایمانی
پیوسته ز تو، بر دل من بار غمیست
گویا که ز اهل دانشم پنداری
ای چرخ که با مردم نادان یاری
هر لحظه بر اهل فضل، غم می باری
صد بار عروس توبه را بستی عقد
نایافته کام از او، طلاقش دادی
ای دل، قدمی به راه حق ننهادی
شرمت بادا که سخت دور افتادی
الحمد که کار را رساندی تو به جای
صد شکر که عاقبت به خیرافتادی
ای دل، که ز مدرسه به دیر افتادی
وندر صف اهل زهد غیر افتادی
من عاقلم، ار تو لیلی جان بینی
دیوانه تر از هزار مجنون نشوی
تا از ره و رسم عقل، بیرون نشوی
یک ذره از آنچه هستی، افزون نشوی