به بازار محشر، من و شرمساری
که بسیار، بسیار کاسد قماشم
گذشت عمر و تو در فکر نحو و صرف و معانی
بهائی! از تو بدین «نحو»«صرف» عمر، «بدیع» است
تو باش چنین و طعنه می زن بر من
من کافر و من یهود و من نصرانی
زاهد، به تو تقوی و ریا ارزانی
من دانم و بی دینی و بی ایمانی
تا از ره و رسم عقل، بیرون نشوی
یک ذره از آنچه هستی، افزون نشوی
سویت نکنم نگاه، ای شمع اگر
پروانهٔ من شوی و گردم گردی
هرچند که در حسن و ملاحت، فردی
از تو بنماند، در دل من دردی
او قهارت خواند و ما غفارت
آیا به کدام نام، خوش داری تو؟
هر شام و سحر ملائک علیین
آیند به طرف حرم خلد برین
یارب، تو مرا مژدهٔ وصلی برسان
برهانم از این نوع و به اصلی برسان