همه دشت مغز سر و خون گرفت
دل سنگ رنگ طبر خون گرفت
همی خاک برداشت از رزمگاه
بزد بر سر و چشم توران سپاه
در و دشت گفتی همه خون شدست
خور از چرخ گردنده بیرون شدست
گرفتند ژوپین و خنجر بکف
کشیدند لشکر سه فرسنگ صف
برآمد ده و گیر و بربند و کش
نه با اسب تاب و نه با مرد هش
ز دست دگر گیو گودرز و طوس
بپیش اندرون نالهٔ بوق و کوس
ز لشکر هرآنکس که بد پیشرو
برانگیختند اسب و برخاست غو
بران تاختن جنبش و ساز نه
همان نالهٔ بوق و آواز نه
سپه را فرستاد و خود برنشست
میان یلی تاختن را ببست
چو آن دید برگشت و آمد دوان
کزیشان کسی نیست روشن روان