« عشق سعدی نه حدیثی است که پنهان ماند
« داستانی است که بر هر سر بازاری هست »
« من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود
سر و جان را نتوان گفت که مقداری هست »
« نه من خام طمع عشق تو می ورزم و بس
که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست »
« باد، خاکی ز مقام تو بیاورد و ببرد
آب هر طیب که در طبلهٔ عطاری هست »
« صبر بر جور رقیب چه کنم گر نکنم
همه دانند که در صحبت گل خاری هست »
« هرکه عیبم کند ازعشق و ملامت گوید
تاندیده است تو را برمنش انکاری هست »
گر بگویم که مرا با تو سر وکاری نیست
در و دیوارگواهی بدهد کاری هست »
« به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس
که به هر حلقهٔ زلف تو گرفتاری هست »
« مشنو ای دوست که غیراز تو مرا یاری هست
یا شب و روز به جزفکر توام کاری هست »
ابلیس شده است هادی ما
ما گشته به قید او مقید