از بهر که بایدت بدین سان شبگیر
وز بهر چه بایدت بدینسان تف و تاب ؟
چو جانت از جود و رادی کرد یزدان
تو بیجان زنده بودن کی توانی ؟
کفت گویی که کان گوهرستی
کزو دایم کنی گوهر فشانی
به ماهی ماند ، آبستن به مریخ
بزاید ، چون فراز لب رسانی
به جام اندر تو پنداری روان است
و لیکن گر روان دانی روانی
به ظلمت سکندر گر او را بدیدی
نکردی طلب چشمهٔ زندگانی
شود گونهٔ جام باده ز عکسش
ملوّن چو از نور او لعل کانی
عقیقی شرابی که در آبگینه
درخشان شود چون سهیل یمانی
بماند گل سرخ همواره تازه
اگر قطره ای زو به گل بر چکانی
از او بوی دزدیده کافور و عنبر
وز او گونه برده عقیق یمانی