دمیدم گرچه از فیض نم او
زمین راسمان خود ندانم
کهن پروردهء این خاکدانم
دلی از منزل خود دل گرانم
بیفت اندر محیط نغمهٔ من
به طوفانم چو در، آسودن آموز
به این نابودمندی بودن آموز
بهای خویش را افزودن آموز
گذشتم از هجوم خویش و پیوند
که از خویشان کسی بیگانه تر نیست
بچشم من جهان جز رهگذر نیست
هزاران رهرو و یک همسفر نیست
مده از دست دامانم که یابی
کلید باغ را درشیانم
نپنداری که مرغ صبح خوانم
بجزه و فغان چیزی ندانم
میان کاروان سوز و سرورم
سبک پی کرد پیران کهن را
ندانم نکته های علم و فن را
مقامی دیگری دادم سخن را