ولی با من بگون دیده ور کیست؟
که خاری دید و احوال چمن گفت
دو صد دانا درین محفل سخن گفت
سخن نازکتر از برگ سمن گفت
مرا گلچین بدموز چمن خواند
که دادم چشم نرگس را نگاهی
درین گلشن ندارمب و جاهی
نصیبم نی قبائی نی کلاهی
نشیمن ساختم در سینهٔ خویش
ته این چرخ گردان خوش نشستم
در دل را بروی کس نبستم
نه از خویشان نه از یاران گسستم
ز من گیر این که زاغ دخمه بهتر
ازن بازی که دستموز شاهیست
فقیرم ساز و سامانم نگاهی است
به چشمم کوه یاران برگ کاهی است
ز خاری کو خلد در سینهٔ من
دل صد بیستون را میتوان خست
بگو از من به پرویزان این عصر
نه فرهادم که گیرم تیشه در دست